|
پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, :: 13:46 :: نويسنده : n.darvishi
میخواستمت اما رفته بودی ، آمدم ببینمت اما دیگر نبودی . . . نه میتوانم دل ببندم با دلی شکسته ، نه میتوانم بروم با این پاهای خسته . . .
چشمانم پر از نیاز ، قلبی پر از دلتنگی ، زندگی مانده و یک عالمه خاطره خاطره هایی که کاش همچو عشقمان میسوخت ، اگر نیستی ، اگر مرا تنها گذاشته ای و رفتی دیگر چه سود دارد خاطره هایی که از تو در دلم جا مانده ؟ عذابم میدهد ، دلتنگم میکند ، حالا که نیستی دیگر دلم لحظه شماری نمیکند میخواستمت اما رفته بودی . . . این هوایی که در آنم هوای مسمومیست ، مرا از پای در می آورد . . . یک هوای پر از دلتنگی ، نیست در آن کسی که آرامم کند، نیست کسی که مرا درک کند! یخ زده آتش عشقمان ، کجاست آن قول و قرار های دیروزمان ، کجاست آنهمه مهر و وفا ، چه صبری داده ای به من ای خدا ! به بیراهه میروم ، به دنبال سایه ی خودم میروم ، هر چه میروم به او نمیرسم! سرگردان و بی قرارم ، نمیخواهم از یک عشق پوچ بمیرم! وقتی شکسته ای بال مرا برای پرواز ، وقتی دادی یک عالمه غم به این دل پر از نیاز وقتی مرا در حسرت گذاشتی ،مرا در این طوفان پر از درد تنها گذاشتی ، چرا باید هنوز هم به تو فکر کنم ؟ تویی که گذشتی از من و احساسم ، دیگر نمیروم تا به تو برسم ! همینجا میمانم ، خاطره هایت را همینجا که مانده ام خاک میکنم ، برای همیشه فراموشت میکنم ، تو هم مثل همه ، همه آمدند ، شکستند ، رفتند ! مثل همه بیماری ، هیچ درکی از احساس نداری ، قدر دل بی وفای خودت را هم نمیدانی ! همان بهتر که رفتی ....
نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |